همونطور که بااخم به روبروم زل زده بودم سپیده اومد کنارم نشست.
_خانووومه،فاطمه خانوووم چرا اخم کردی؟?
_هیچی فکرم مشغوله،کجا میخوایم بریم؟?
_وااااا،تو نمیدونی؟ داریم به بهترین قسمتی که تو عمرم دیدم میریم
انقد با اشتیاق جملشو گفت که با ذوق چشمامو مظلوم کردمو گفتم:کجاااا؟؟؟?
_حدس بزن?
_اووووم،کانال کمیل؟?
_نع.
_اروند؟?
_نچ،فک میکردم باهوشی یه ذره دیگه به مغزت فشار بیار
همونجور که داشتم فکر میکردم یه دفعه ای چشمامو از تعجب و ذوق درشت کردمو گفتم:نگو که داریم میریم فتح المبین؟?
_آباریکلا،ایهیم میریم همونجا
وااای اصلا باورم نمی شد،رویای فتح المبینو فقط تو خواب می تونستم ببینم.انقدر خوشحال بودم که یه لحظه نمی تونستم سر جام بند بشم.
واسه دیدن فتح المبین لحظه شماری میکردم اخه شنیده بودم اونجا با همه جای شلمچه فرق داره سرسبز تره مظلومیتش بیشتره اینکه میگم مظلومیتش بیشتره منظورم همون"قتلگاه شهداس"
هیچ موقع که شانس ندارم از شانس گنده من این راننده ی فس فسو حرکت نمی کنه.?
خلاصه بعد از کلی بال بال زدن ما شین حرکت کرد تو طول راه همش دسته سپیده ی بدبختو میگرفتم و از قشنگیای فتح المبین که شنیده بودم براش تعریف میکردم.?
بیچاره با اونکه خودش یه بار اومده بود ولی بازم به وراجیای من گوش میداد.?
تقریبا نیم ساعت بود که از پادگان شهید زین الدین حرکت کرده بودیم که یدفعه ماشین توقف کرد با ذوق از پنجره بیرونو نگاه کردم که وا رفتم?
راننده از ماشین پیاده شده بود و داشت با ماشین کلنجار میرفت اقا حسام و برادره سپیده هم از ماشین پیاده شده بودن و داشتن به ماشین نگاه می انداختن،فک کنم از شانسه بدبختیه منه که ماشین خراب شده.
همونطور که حدس میزدم بود.
راهنمای سفر از جاش بلند شد و گفت: خواهرا و برادرای گرامی مثل اینکه برای ماشین نقصی پیش اومده با عرض پوزش ازتون درخواست داریم به گروه های چهار نفره تقسیم بشیدو تا فتح المبین پیاده برید خوشبختانه راه هم زیاد طولانی نیست نیم ساعت پیاده روی داره?
یعنی به معنای واقعی بادم خالی شد با قیافه ی درهم با سپیده پیاده شدیم.
همه سریع به گروه های چهارتایی تقسیم شده بودن.فقط منو سپیده مونده بودیم دوتایی هاج و واج بهم نگاه کریم و پقی زدیم زیر خنده?
_سپیده ببین انقد یعنی تا این حد بد شانسیم که دونفرم نمونده با ما هم گروه بشه.?
_اشکال نداره که خواهره من،خودمون دوتایی میریم.
_اره بابا،فک نمی کنم عیبی داشته باشه که.
کنار هم حرکت میکردیم که از پشت صدای راهنمای راهیانه نورو شنیدیم توقف کردیم.
_خواهرا،شما چرا دونفرید؟
هم زمان دوتایی باهم برگشتیم یه لبخند مسخره زدیم وگفتیم:خب هیچکی نمونده بود باما بره.?
_نمیشه که باید گروه چهارتایی باشین درضمن ما با هر گروه از خوهرا یه مرد هم فرستادیم برای نشون دادن راه،صبر کنید الان یکیو براتون می فرستم
با ابروهای گره خورده رو به سپیده کردم و بلند گفتم:من نخوام با یه برادر برم باید کیو ببینم؟
حسام: منو
باتعجب برگشتم طرف صدا،برادر حسام بود.
سرمو انداختم پایین و از حرص لبمو گاز گرفتم و به کلی لال شدم.
سپیده ریز می خندید،اروم از بازوش نیشگون گرفتم که نخنده ابرومممم رفتــــــ?
دو دقیقه دیگش اشکان برادر سپیده ام به ما پیوست.
اصلا از این موقعیت خوشحال نبودم با یاد اوری سوتی که داده بودم اصلا سرمو بالا نمی گرفتم.
کلا جدا از اون سه تا حرکت میکردم اصلا روم نمیشد.
چند دقیقه که به همین منوال گذشت یدفعه صدای اذان پیچید تو گوشم،باتعجب سرمو گرفتم بالا تا ببینم صدا تو بیابون از کجا داره میاد که دیم گوشیه برادر حسامه.
حسام:خواهرا اگه اجازه بدید من اینجا نمازو بخونم.
اشکان:نه اجازه نمیدیم حسام،بابا ابپز میشیم.
نمازه تو که نمازه معمولی نییست که نمازه جعفره طیاره?
حسام:من گفتم خواهرا،شما خواهرید عایا؟??
با این حرفش منو سپیده زدیم زیر خنده.?
سپیده:نه اقا حسام ما مشکلی نداریم.
حسام:خانم ایران نژاد شما چی؟مشکلی نداره؟
منو میگفتتتتت؛هیییییییععععع.
با غروز سرمو بلند کردم اما هرچی به بلند میکردم به کله ی برادر حسام نمی رسید،اخه قدش خیلی بلند بود با اخم مصنوعی که رو صورتم بود گفتم:عالیه،منم میخوام نماز بخونم.
سپیده:فکر خوبیه،منم میخونم
اشکان:دسته شما درد نکنه دیگه.?
باز سپیده رو کرد به برادر حسامو گفت:پس ما به شما اقتدا میکنیم?
برادر حسام با تعجب گفت:من؟?