صبح شده بود،اینو از صدای اذان متوجه شدم.
اروم از روی تختم پایین اومدم،وضو گرفتم و سجادهے سبز رنگمو تو اتاق پهن کردم.
تو خلوت نماز صبحمو خوندم هنوز فکرم درگیر اون مزار شهدا و خوابم بود.
از اتاقم که خارج شدم مامانمو دیدم که تا کمر خم شده بود تو ساک با تعجب پرسیدم:ماااااامااان چیکار داری میکنی؟?
مامان نفس نفس زنون از داخل ساک بیرون اومد و گفت:مگه تو نمیخوای بری شلمچه؟خب اینا وسایلاته دیگه.?
اروم روی زمین زانو زدم و داخل ساکو نگاه انداختم.با تعجب رو به مامان گفتم:دوتا پتوووو آخه میخوام چیکار؟?
یا امام خمینی کت شلواارمو دیگه واسه چی گذاشتی،وااای مامان،مامان دیگه چراغ قوه واسه چیمه؟?
_هیچی،مگه تو نمیخوای واسه عرض ادب بری پیش شهدا؟
_خب چه ربطی داره مادره من،اونوقت من باید کت وشلوار با خودم ببرم؟?
_حرف نباشه، راستی مادر میوه ام میخوری بذارم؟☺️
_نهههههههه، نمیخوام جونه حاج خانم،اصلا فکر کردی کدوم هرکولی می خواد این ساکو با خودش ببره؟?
مامان یه چشم غره به من رفت و گفت:اون دوستت،اشکان.?
اشکانو انقد با غیض گفت که زدم زیر خنده وگفتم مادره من اشکان مگه خودش وسیله نداره؟تازه اون وسایلایه خواهرشم هست.
_من نمیدونم همرو باید ببری.
_آی آی آی حداقل به من بگو گوشت کوب این وسط چی میگه اونوقت من دهنمو می بندم دیگه هیچی نمیگم…?
_خب گفتم شاید یه وقت ابگوشتی چیزی بدن توام از وسایلای خودت استفاده کنی
اخه مامانه من یکم زیادی وسواسی بود ابروهامو از تعجب بالا دادم و گفتم:چیییی؟اصلا من ابگوشت دوست ندارم، د اخه وسیله اضافه ان اینا?
بعدشم مگه من دفعه اولمه که میخوام جایی برم داری وسایلامو اماده میکنی؟؟؟
این حرفم انگار به مامانم برخورد رو شو ازم گرفت وگفت:خب دل نگرونتم?
معلوم بود بغض کرده با گوشه ی روسریش گوشه ی چشمشو پاک کرد، از رفتارم پشیمون شده بودم، زانو زدم جلوی پاش و دستشو گرفتم تو دستام و با احترام روشون بوسه زدم.
_الهی من قربونه اون دل نازکت بشم،یه نیم نگاهی بهم کردو بعدش خندید?
_نگاه!!!!!!چه خوشگل میشی وقتی میخندی?
عه دیدی مامان یه ساعت دیگه باید برم.
سریع چشمای اشکیشو پاک کردو گفت:خدا مرگم بده صبحونتو نخوردی،من میرم صبحونتو اماده کنم.
رفتم سمت ساکم و وسایلای ضروریو جدا کردم،کلی ساکم سبک شده بود?
جلوی پایگاه بسیج ایستاده بودم که اشکانم رسید.
اشکان:بهههه داش حسام چطوری؟
با هم دست دادیم،به همراهش صدای سلام زنونه ای از کنار اشکان شنیدم سرمو انداختم پایین و سلام دادم،خواهره اشکان بود.
خواهراهم با ما تو یه اتوبوس بودن،از اونجایی که منو اشکان سپاهی نبودیم فرد اشنایی تو مردا نبود سوار اتوبوس که شدیم مرتضی و علی هم دیدیم که با هم گرم گرفته بودن و داشتن حرف میزدن، دیگه اتوبوس میخواست حرکت کنه.
?از اینجای داستان راوی تغییر میکنه.
فاطمه:وااای خاک به سرم دیرررم شد.
انقد بابامو تو هول انداخته بودم که بیچاره نزدیک بود تصادف کنه.
بابا:عه،دختر دیوونه ام کردی،میرسیم دیگه.
_وااای اگه جا بمونم چی؟دم پایگاه که. رسیدیم اتوبوس داشت حرکت میکرد با دو خودمو رسوندم،سمت اتوبوس واشاره کردم منم هستم.
البته این اشاره همراه با کوبیده شدنم به در اتوبوس بود که صدای وحشتناکی ایجاد کرد،نفس نفس میزدم،از اتوبوس بالا رفتم همه ی نگاه ها برگشت سمت من،برادرا جلو نشسته بودن بعضیاشون تو افق محو بودن بعضیا هم با تعجب نگاه می کردن یه لبخند ملیح زدمو گفتم:خب چیکار کنم، جا مونده بودم.?
موقعیتمو حفظ کردم و با متانت از کنار برادرا رد شدم و رفتم صندلی یکی مونده به اخری کنار یه دختری نشستم.?
تقریبا کله راهو خواب بودم چون دیشبش از زور هیجان چشم رو هم نذاشتم،ادم خوش خوابی بودم،برای اخرین بار که چشمامو باز کردم از پنجره های ماشین بیرونو نگاه کردم چشمم به تابلوهای بزرگی خورد که عکس شهدا روشون نقش بسته بود . اولیش عکس شهید مجید پازوکی بود ، بعد شهید احمد متوسلیان و…
با ذوق و اشتیاق وصف ناپذیری نگاشون میکردم . قلبم تند تند میزد?
ساختمونا ی معروف #دوکوهه رو که دیدم بی اختیار زدم به شونه ی بغلیم و درحالیکه با انگشت اشاره نشونشون میدادم گفتم ،ساختمونا ، ساختمونای دوکوهه(بغلیم یه دختر محجبه ی حدودا 25 ساله بود که از اول راه تا حالا تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بو)
-خب مگه چیه ؟ ساختمونه دیگه خواهرم?
-ببخشید، با لبخند ادامه دادم : یکم هیجانی شدم ?