_باشه باشه، دستمو کردم تو کیفم وجست و جو گرانه دنبال دوربینم گشتم همینجور که مست زیباییای طلاییه بودم اصلا حواسم نبود چندباری طول وعرض کیفمو دست کشیدم،به خودم که اومدم داخل کیفو نگاه انداختم.?
ولی با صحنه ای روبرو شدم که چشمام از حدقه زد بیرون «دوربینم نبووووووود.?
با دو دستم زدم تو سرن و"یا ابوالفضلی” گفتم و کیفمو انداختم زمین…با تته پته رو به سپیده گفتم:دو دوربینم..نیست??
سپیده بهت زده نگام میکرد یادم افتاد اونموقع که چادرم افتاد گذاشتمش زمین با حالت دو دوییدم سمت اونجا اما نبود بدبخت شدم وااای بی دوربین هرگز ?
رو زمین زانو زدم دوباره زدم توسرم همه ی خاطرته این سفر تو اون بود با یاداوری عکسایی که تو شلمچه و دوکوهه وفکه و… انداخته بودم دوباره از جام پاشدم و از هرجایی که اومده بودمو فکر میکردم دوربینو اونجا گم کردم گشتم اما نبود که نبود?
طلاییه خیلی بزرگ بودخیلییییییی…
اخه من چجوری پیداش کنم؟?
به دلیل بارندگی که اخیرا بود بیشتر جاهایی که میگشتم گل بود…
انقدرگشته بودم که تمام لباسام گلی شده بودن، خیلی کلافه شده بودم.از بدشانسیم سپیده رو هم گم کرده بودم.
لب اب وایستادم و چشممو دورتادور برای اخرین بار چرخوندم تا همه جارو گشته باشم که یهو چشمم افتاد به برادر حسام که کنار اب نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش خیلی واسه خودش خلوت کرده بود…?
راستش خیلی به حالش غبطه میخوردم…?
من حتی فرصت نکردم درست و حسابی طلاییه رو ببینم.
تنها کسی که اینجا بامن اشنا بود و می تونست بهم کمک کنه خودش بود…
سلانه سلانه رفتم طرف اب که یکم عقب ترش برادر حسام اروم کز کرده بود…
نزدیکش که رسیدم اولش روم نشد صداش بزنم اما وقتی یاد دوربینم افتادم بلند گفتم:اقای سعادت؟؟؟؟?
تا صدامو شنید اروم سرشو از رو زانوهاش بلند کرد و دور وبرشو نگاه انداخت با تمنینه رفتم روبروش ایستادم چهره ی نگرانمو که دید با صدای بغض الود و خشدارش گفت:اتفاقی افتاده براتون خانم ایران نژاد؟؟؟?
همیشه وقتی میخواستم با یه نامحرم حرف بزنم و ازش درخواست کمک کنم تته پته می کردم..?
_ر…را….راستش
_راستش چی؟؟؟?
_خب….خب… من یکی از وسایلایه با ارزش و ضروریمو گم کردم…
همین که حرفم تموم شد از جاش بلند شد و به چشای قرمزش دست کشید و خیلی محجوب ومودب روبهروم ایستاد سرشو انداخت پایین و گفت:چه کمکی از دسته من برمیاد براتون انجام بدم؟؟؟?
وای منکه اصلا درست و حسابی نمی تونستم حرف بزنم حالا هم هی داره ازم حرف میکشه…..
وژدان:از خداتم باشه یه پلیسسسس داره کمکت میکنه….یه فرررررررررمانده…..?
من دیگه حرفی ندارمo_O
مکث طولانیه من باعث شد تا برادر حسام دوباره سوالشو تکرار کنه:خواهر ایران نژاد نگفتید چه کمکی میتونم براتون انجام بدم؟؟؟
اومدم حرف بزنم که نگاهم به چهره ی جدی و محکم برادر که افتاد پشیمون شدم.اخه فاطمه به اون چه که تو دوربینت گم شده؟؟؟
یکمم ازش میترسیدم هم قدش خیلی از من بلند تر بود هم خیلی باجذبه بود.?
قشنگ می تونستم حدس بزنم که رنگم زرد شده اومدم برگردم برم که دیدم خیلی ضایس….یهو بدون هیچ مقدمه ای گفتم:اقا اصلا من خالی بستم اصلا نفهمیدم چی شد حرف مسخره ی من همانا و خشم اژدهای برادر حسامم همانا??
یه لحظه که چشمم بهش افتاد دیدم رگ گردنش زده بیرون انگشت سبابشو اورد بالا و تو چند سانتی متری صورتم گرفت…
واقعا تو این وضعیت ازش ترسیده بودم،.تو دلم یه عالمه به غلط کردن افتاده بودم پس انتظار هر حرفو سرزنشیو از جانبش داشتم خودمو اماده کرده بودم که با تشر وحشتناک یه پلیس همراه بشم بعد از چند ثانیه که دیدم هیچ حرکتی از جانب برادر حسام صورت نگرفت باتردید سرمو اروم بالا اوردم.?
با همون عصبانیتی که داشت دستشو محکم انداخت پایین و زیر لب گفت:لا اله الا الله?
#به_بچه_های_اینجا_بگین_کربلایی
#تو_کیستی_ک_پراکنده_در_هوای_منی
#تنیده_ای_بوجودم_ولی_سودای_منی