?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
تا نگاهم بهش خورد
مات اشکای روی صورتش شدم …
با حالتی آشفته اومد تو و بغلم کرد
- معصومه … معصومه …
سعی کردم آرومش کنم
- چیشده سمیرا جان
ازم جدا شد، در و بستم و باهم لب حوض نشستیم، در حالی که نگاه نگرانم هنوز رو صورتش بود
گفتم: نمی خوای بگی چیشده؟!
با پشت دستش اشکاشو پاک کرد، چقدر برام عجیب بود که برای اولین بار سمیرا بدون آرایش میومد بیرون،
با صدای گرفته از گریه اش
گفت: من اشتباه کردم، تمام عمرم رو اشتباه کردم
نگاهم کرد و ادامه داد
- من چقدر بی خاصیت بودم، چقدر نفهم بودم معصومه .. چقدر احمق بودم ..
- این حرفا چیه میزنی عزیزم .. مگه چیکار کردی!
- معصومه چرا وانمود میکنی هیچی نمیدونی، تو صدها بار بهم مستقیم و غیر مستقیم یاداوری میکردی، تذکر میدادی، اما من همش به شوخی و مسخره بازی میگرفتم
.
هیچی نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم، برام عجیب بود که این حرفا رو از سمیرا بشنوم
- دیروز که از خونه فاطمه سادات رفتم خونه انقدر حالم بد بود که فقط گریه میکردم،
یه لحظه احساس کردم من چقدر به نرگس دوماهه مدیونم،
یه لحظه به خودم اومدم و فکر کردم چجوری از فردا میتونم تو روی عاطفه نگاه کنم،
یه لحظه فکر کردم اصلا هادی چرا باید میرفت که نرگسش یتیم بشه، چرا ..
تو همیشه میگفتی اگه اونا نرن اسلام نابود میشه اگه اسلام نباشه ما دیگه تو امنیت و راحتی الان نمیتونیم زندگی کنیم ..
معصومه من کل شب رو گریه میکردم و به همه چی فکر میکردم .. معصومه!
?نویسنده: بانوگل نرگس