“خواستگاری”
? به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم …
التماس می کردم
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
??
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه!
?تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! ?
طلبه هست؟!
آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!?
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!?
مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت.
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
?آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون!
ولی به همین راحتی ها نبود.
من یه ایده فوق العاده داشتم.
? نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…?
به خودم گفتم ،خودشه هانیه ?
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی??
از دستش نده …
?علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود.
?نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت…
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!?
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم …
وقتی از اتاق اومدیم بیرون …
مادرش با اشتیاق خاصی گفت …
به به … چه عجب … ?
هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا …؟؟؟؟
‼️مادرم پرید وسط حرفش …
حاج خانوم، حالا چه عجله ایه!?
اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن!
شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد …
? ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم!??
گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!?
این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!!
??
? برق شادی خانواه داماد رو!
? برق تعجب پدر و مادر من رو!
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من … ?
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!?
✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ..