قسمت سوم: عقب نشینی اجباری!
? چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه …
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام … می رفتم و سریع برمی گشتم … مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد …
? تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
? با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود …
? همون وسط خیابون حمله کرد سمتم … موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …
? اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم … حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم … ?
? هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم … چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود … ?
? بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد … هر چقدر التماس کردم …
نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت …
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت …?
? اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند … تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم …?
?بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد …
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل …
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد …
?ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم …
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم … ?
✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد….