قسمت دوم: ترک تحصیل!
? بالاخره اون روز از راه رسید …
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود …
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !?
? تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … ?
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان…?
? خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید …
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد:
? همین که من میگم …? دهنت رو می بندی و میگی چشم!
درسم درسم!!!
تا همین جاشم زیادی درس خوندی!?
? از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …
? اشک توی چشم هام حلقه زده بود?
اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که!
از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه!
مادرم دنبالم دوید توی خیابون.
? هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … ?
پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … بیا…?