_اگه من به جای اون بودم میگفتم چهل تا دراز نشست تو بیابون بری بقیه راهم تا فکه بدویی??
_باتشکر?
میگما حالا میشه بریم؟سپیده لبخندی زد گفت: با کمال میل?
بعد از عبور از دروازه به یه جای هموار رسیدیم که به جای جاده مانند رسیدیم که پر از سنگ ریزه بود،از سپیده جلوتر راه میرفتمو از اطراف عکس مینداختم دور بر هم علف های سبز به چشم میخورد یکم اونورتر بین بوته ها و علف ها سیم خاردار دیدم به سمتش که حرکت کردم یه محوطه ی کوچیکی رو دیدم که دورشو کلا با سیم خاردار پوشونده بودن و توش یه سری پرچم یازهرا (س) و یه چیزای شبیه گل لاله (که فک کنم از جنس چوب بود)به چشم میخورد. سپیده از فاصله ی چند متریم داد زد :
_-فاطمه چرا داری از اونجا میری،داری مسیرو برعکس طی میکنی.اینجا انتهای یادمانه باید از اون سمت خاکریز شروع کنیم بیــا بریم?
رو به سپیده که حالا بهم رسیده بود گفتم : جدی؟باشه فقط قبلش میگی اون لاله ها نقش چیو دارن؟?
_خیلی خب
و با دستش یه چیزیو نشون داد مسیر انگشتشو که گرفتم ب یه تابلوی چوبی رسیدم
_ببین فاطمه اون تابلو رو میبینی همون ک روش نوشته شیار المهدی؟
_امممم آره دیدم
_اون تیکه ک دورش سیم خارداره شیار المهدیه اون جاهایی ک گل لاله داره محل تفحص شهدا بوده.?
من به شخصه عاشق این شیارم میبینی چ گلای ریزی از توش دراومده از” خاکی که با خون شهدا آبیاری شده “?
بعد از این حرف محکم دستمو گرفت و از راهی که اومده بودیم برگشتیم به سمت ورودی و از اون سمت شروع به حرکت کردیم.
از یه جای کانال مانند که دور و برش پر از تابلوهای چوبی بود در حال عبور بودیم و منم تند تند تصاویرشونو ثبت میکردم .
تابلوی ” برخدا توکل ، بر ائمه توسل ” خیلی قشنگ بود.
یکم که حرکت کردیم به یه شیار دیگه رسیدیم . راهمونو کج کردیم و به سمت راست حرکت کردیم و از یه سری پله که با گونی درست شده بود بالا رفتیم . اینبار به یه جای خییلی بزرگ و هموار با زمین خاکی که جمعیت بیشتری توش بود و چند تا درخت به صورت پراکنده هم توش ب چشم میخورد رسیدیم .
بعد از اینکه از تابلوی #لبخند_بزن_بسیجی عکس انداختم با سپیده از کنار یه تانک بزرگ رد شدیم و به یادمان رسیدیم .
به نظر من یادمان خیلی شبیه گنبد شوش دانیال (ع) بود .
دور و بر یادمان کلی پرچم #ما_آماده_ایم به چشم میخورد،توی یادمان مزار چند تا شهید گمنام بود .
سر مزارشون نشستیم براشون فاتحه خوندیم هرچند اونا باید برای ما حمد بخونن که اونا زنده اند و ما مرده،چفیمو روی یکی از قبرها که بوی گلاب میداد کشیدم .دلم میخواست ساعت ها کنار مزارشون بشینم و باهاشون حرف بزنم اما سپیده گفت باید سریع بریم تا به آقایون برسیم. با بی میلی از جام بلند شدم و ادامه ی مسیرو با عجله طی کردیم اما با اصرار از سپیده وقت گرفتمو از سنگرهایی که عراقیا ساخته بودن هم عکس انداختم .
وقتی دوباره ب ورودی رسیدیم سپیده گفت : ای بابا پس اینا کجان ؟
_سپیده من اینجا ماشینی نمیبینم،فک کنم زود اومدیم.
سپیده با کلافگی نگام کردو گفت : ماشین چیه خواهرم ؟ هنوز درست نشده باید دوباره برگردیم همونجا، فاطمه دعا کن ماشین درست بشه وگرنه دیگه نمیتونیم ادامه ی مسیرو بریم چون از ماشینای دیگه عقب افتادیم
با شنیدن این حرف انگار آب داغ رو سرم ریختن .سرمو انداختم پایینو صورتمو با دستام پوشوندم،اشکام بی اختیار می ریختن
چند دقیه بعد ضربات محکمی به بازوم سرمو آوردم بالا وبا چهره ی نگران سپیده مواجه شدم
_-فاطمه ؟واااا چرا گریه میکنی؟
چرا هرچقد بهت زدم ج ندادید؟ نیم ساعته اشکانینا اومدن منتظر موندن، بیا بریم دیگه
با همون حالت گریه و تضرع گفتم : سپیده به خاطر اعمال خراب من ماشین اینطوری شده. شهدا میخوان منو از همین جا برگردونن،با این حرفم برادر سپیده ب سمت ما برگشتو یه چیزی به سپیده گفت، سپیده هم با آرنج به پهلوم زد و بهم فهموند که باید سریع حرکت کنیم. آقا حسام که از همون اول که سرمو بالا آوردم پشتش بود و دستاشو از پشت به هم قفل کرده بود با قدمای بلند شروع به حرکت کرد . یکم ک راه رفتیم و از یادمان دور شدیم دلم بدتر گرفت . بیصدا اشک میریختم طوریکه سپیده متوجه نشه هر چند تو عالم هپروت سیر میکرد .
حالا دیگه مردا یه دومتری ازمون جلو افتاده بودن یاد اون جمله ی رو تابلو افتادم، با خودم گفتم توکلت به خدا باشه توی ذهنم شروع کردم با حضرت زهرا حرف زدن.