سوار ماشین شدیم.
از اول ماشین شروع کردم ب تعارف کردن??
سپیده هم پشت سرم میومد.
ب صندلیه برادر حسام اینا ک رسیدم دو دل بودم خودم تعارف کنم یا بدم به سپیده?
اتلاف وقت جایز نبود.
دلو به دریا زدموگفتم : ب.. بفرمایید برادر حسام.
ای وای خراب کردم? … برادر حسامو ک تو دلم میگفتم ?… باید میگفتم برادر سعادت ?
با شنیدن اسمش با تعجب سرشو آورد بالا? .. به دستش نگاه کردم.
مفاتیح الجنان بود.
بیشتر که دقت کردم دیدم داره زیارت عاشورا میخونه .
فااطططططططمه چراخشکت زده مگه تاکسی درمی شدی؟ حرکت کن خواهرم.?
با صدای سپیده به خودم اومدم.
وقتی دیدم آقا حسام برداشته ب برادر اشکان تعارف کردم.
مثل اینکه اونم مثل خواهرش بدی ها رو زود فراموش میکرد. بستنیو برداشت و تشکر کرد.???
هوا تاریک شده بود رسیده بودیم معراج الشهدا.
ورودیش دیوارای کاهگلی داشت و از سقفش عکس شهداو چراغای رنگارنگ آویزون بود. چقد خوشگل بود …
با سپیده رفتیم و وضو گرفتیم.
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندیم.
بعد نماز به سمت آرامگاه رفتم.?☺️
چفیمو دراوردم و از لای پنجره ی ضریح داخل کردمو به کفن شهدا مالیدمشون تا تبرک بشه…چقد قشنگ بود.
کلی شهید بدون تابوت اونجا بودن. روی کفن این شهدای گمنام عبارت #یا_سفینة_النجاة ب چشم میخورد .. … خیلییییی ناز بود…. بهشت بود??
واقعا معراج بود…توی ضریح درست کنار شهدا یه تنگ ماهی بچشم میخورد ک دورش سیمپ خاردار بود.
تو محوطه هم عکسای آقا رو زده بودن(#جانم_فدای_حضرت_ماه ?) معراج الشهدا به روح آدم صفا میداد.
بعد زیارت و دعا و انداختن عکسام با سپیده سوار ماشین شدیم و رفتیم پادگان مسعودیان.?
مقصدبعدی تهران بود.??
شب کلی تو محوطه قدم زدم… جای قشنگی بود …تا صبح خوابم نبرد … از این لجم گرفته بود ک رزمایش امشب نبود. از بدشانسیم?
بلاخره صبح شد و حرکت کردیم به سمت تهران