جلوی در سپاه که رسیدیم چشمامو که از اشک خیس و متورم بود وپاک کردم،دلم واسه شهدا خیلی تنگ میشه میدونم خیلی شیک ومجلسی یک ماه افسردگی میگیرم…?
حالم خیلی گرفته بود چقدر زود تموم شد خیلی گرفته و عنق از اتوبوس پیاده شدم اصلا حواسم نبود که نزدیک ۱۵ دقیقه همونجور به روبه روم زل زدم با تکونایی که به دستم وارد شد سرمو برگردوندم…?
سپیده: حاج خانم چرا نمیری خونتون؟؟؟ ?
تو هپروت بودم که با سوال سپیده به خودم اومدم: هااا؟؟چی؟؟؟?
سپیده:چی؟؟؟خواهره من باز دوباره رفتی تو هپروت؟؟ میگم با کی میری خونتون،ما خونمون نزدیکه ها?
_ هااااا؟؟؟؟?
سپیده: کوفت…گوشیت شارژداره؟؟؟?
_هااا؟؟؟?
سپیده: ای مرگ،کیفتو باز کن ببینم?
اصلا توجهی به حرفش نکردم…?
سپیده:دختر مگه تو نمی شنوی؟؟؟ واااا…?
وفتی دید حرکتی نمی کنم خودش کیفمو باز کرد و گوشیمو از توش در اورد…?
سپیده:به خشکی شانس،گوشیه توام که شارژ تموم کرده…ماله منو اشکانو برادر حسامم خاموشه…?
_برادر حسام چی؟؟؟?
+هیچی…خوب نطقت باز میشه اسمش میادا…نیم ساعت عین خبرنگار دارم ازت سوال میپرسم صدات در نمیاد?
اشکان:سپیده نمیای؟؟؟?
سپیده:چرا چرا…الاااان میام بذار تکلیفه فاطمه رو روشن کنم….?
سپیده:میگم فاطی بیا بریم خونه ی ما از اونجا به بابات خبر میدیم…?
_نه خودم با تاکسی میرم دستت درد نکنه توبرو داداشت منتظره…
سپیده:نمیشه که تنهاییی?
_وا مگه چیه؟؟ ۲۲ سالمه ها.
سپیده:گفتم نه…?
_بیخدی اصرار نکن.. من با تو نمیام…خودم میرم..??
چمدونمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت خیابون تاکسی بگیرم سپیده با یه اخم وحشتناکی که رو صورتش بود نگام میکرد،حسابی شاکی بود… ?
چشمم که به برادر حسام افتاد سرمو انداختم پایین و دیگه به سپیده ام نگام نکردم و به دسته ی چمدونم چشم دوختم…?
همونجور که منتظر تاکسی بودم صدای برادر حسام رشته افکارمو پاره کرد: خواهر ایران نژاد ما وسیله داریم تشریف بیارید ما میرسونیمتون…?
_اخه….?
_دیگه اخه نداره که ساعت ۵:۳۰ صبحه امنیت نداره…?
تحکم حرف برادر حسام اجازه ی تعارف و اصرارو بهم نداد سرمو انداختم پایین ومثه جوجه اردکایی که دنبال مامانشون راه میوفتن پشت سرش رفتم پیش سپیده وایستادم…لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود?
سپیده:مگه این برادر حسام یه حرکتی بکنه تو شما رضایت بدی…
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: عه؟؟?
سرمو چند بار چرخوندم به جز یه ماشین پلیس ماشینه دیگه ای نبود،با تعجب رو به سپیده کردمو گفتم : سپی..
با این ماشین پلیسه میریم؟؟؟?
_ اولا که سپی عمته دوما مگه ماشینه دیگه ایم میبینی؟؟؟?
چشمامو درشت کردمو گفتم: جدیییی؟؟؟?
_اوهوم ?
چه باحال … میگم این سربازا همیشه پشت فرمونن؟؟?
_ ایهیم،در صورتی که ما فوقشونو بخوان ببرن سرکار
_خنده داره ها نا مافوقشون زنگ میزنه خودشونو سریع میرسونن.?
سپیده:خدا نکشتت فاطی،خب وظیفشونه….تازه فک نکنم اینجوری باشه اخه اشکان وبرادر حسام میخوان برن سرکار مارو رسوندن…?
سرمو اروم تکون دادمو گفتم: صحیح
از بچگی ارزو داشتم توی ماشین پلیسو از نزدیک ببینم…?
حسام: خواهرا سوار شید…?
عین بچه ها ذوق داشتم مثه جت خودمو پرت کردم تو ماشین سپیده ام نشست کنارم…دیدم برادر حسامواشکان همونجور اونجا وایستادن….
سپیده: بنظرت چرا سوار نمیشن؟؟؟
_ چبدونم مگه من فوضولم؟؟…وااای سپیده اینجا چقد خوشگله…
_بروبابا ببین از کیم میپرسم… واای فاطی یه دقیقه اونجارو…
_چیه؟کجارو؟؟؟
_خواهر خنگول چمدونامونو گذاشتیم اونجا مونده ادم از ما بیخیال تر؟؟
_ خب یادت رفته دیگه…?
_ حرف نزن برادر حسام داره برامون میاره…
_برامون؟؟؟؟ مگه ماله منم هست؟؟؟?
_پوف…. ?