داماد طلبه!
? …. پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد!
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.?
اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف ?
روی همه چیز فکر کردم…
?یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم…
? اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم…?
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم…
✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه!
?از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم .
?حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ?
? با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره!
?اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها
راه این موضوع رو پیدا کردم …
☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم…
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت …
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ?
ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه هست! خیلی پسر خوبیه…?
?کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم!?
خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد…
? البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد…