?رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس?
عباس خنده ای کرد و گفت: دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من?
با تعجب به عباس نگاه کردم، یعنی این بشر …. وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه .. حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم?
محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت
عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت ..منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..
سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم
و بدون توجه به من رفت سمت حیاط ..
محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: تو نمی خوای بری؟!
نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم
بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد، به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خاستگاری نشسته بود،آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،
انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: من چی بگم به شما؟!
?نویسنده: بانوگل نرگــــس