حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه …بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم …پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در… مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون…
– برو …
و من رفتم ..