دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم …?? چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد …
- دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …
ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
- من چطور آدمی هستم؟ ..
جا خورد …
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
معلوم بود متوجه منظورم شده …
- پس علائق تون چی؟ …
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟??
و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …
در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن …
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد …
با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …
- دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ …?
خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
- یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …???