نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه، خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یاس و به ریه هام بکشم …
از حیاط دل کندم و رفتم داخل
-سلام مامان عزیــزم
مامان که مشغول ظرف شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: سلام به روی ماهت گلم
با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه
-خوبین مامان؟
-بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم
با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!
-از بس قیافت ضایع است!
برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه
_علیک سلام، اگه گفتی چرا ?
پریدم بالا و گفتم: خریدیش
سرشو تکون داد و گفت: اره خریدمش بالاخره
مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون
- ولی من نگرانم
محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم
لبخندی زدم و گفتم: آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم
مامان فقط سرشو تکون داد ..نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد
ادامه دارد ….
?نویسنده: بانو گل نرگس