اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می… بیشتر »
آرشیو برای: "اردیبهشت 1398"
تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها … بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … - مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه… بیشتر »
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه … پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه … اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم… بیشتر »
برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد … - بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب… بیشتر »
هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده… بیشتر »
…نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه…… بیشتر »
آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک … بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش… بیشتر »
وجودم آتش گرفته بود …?? می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم… بیشتر »
و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم … حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود … تازه منظورش رو… بیشتر »
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم … دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن … آتیش… بیشتر »
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه …بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم …پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت … برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم… بیشتر »