#قسمت_بیست_وهشتم پشت سر فاطمه حرکت کردم. وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه رویش را گرفته بود. گفتم : _ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم… بیشتر »
آرشیو برای: "مرداد 1399"
#قسمت_بیست_وهفتم مدتی صبر کردم. بهار آمد و سال نو آغاز شد. مجددا با خانواده ام درباره ی فاطمه حرف زدم. باز هم به شدت با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت. تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و… بیشتر »
#قسمت_بیست_وششم به خانه برگشتم. با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالفتش حالم گرفته شد. تصمیم گرفتم وقتی کمی بهتر شدم با خانواده ام صحبت کنم. میدانستم مخالفت پدر و مادرم از محمد بیشتر و شدیدتر است. خودم را برای هر عکس العملی آماده کردم. چند… بیشتر »
#قسمت_بیست_وپنجم چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم. + مبااااااااااارکه. به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن. با لبخند مختصری گفتم : … بیشتر »
#قسمت_بیست_وچهارم بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی هم غم از… بیشتر »
#قسمت_بیست_وسوم چند روزی گذشت. از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود. زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم. بخشی از نتایج کار دست محمد بود. بچه ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد… بیشتر »
#قسمت_بیست_دوم بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به بهشت زهرا رفتم. یک دسته گل خریدم. برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم. آنقدر خوشحال بودم که در آسمان ها پرواز می کردم. دسته گل را جلوی… بیشتر »
#قسمت_بیست_ویکم کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم… آنچه را می دیدم باور نمی کردم. جلوی در میخکوب شده بودم. غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم. فقط به هم نگاه می کردیم. هیچ حرفی… بیشتر »
#قسمت_بیستم از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : + فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!! نگرانی را در چشم های مادرم می… بیشتر »
#قسمت_نوزدهم از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود. مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه… بیشتر »
#قسمت_هیجدهم تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرد. صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها… بیشتر »
#قسمت_هفدهم انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نماز خواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت :… بیشتر »