#قسمت_شانزدهم از همان شهید گمنام خواستم کمک کند تا دوباره او را آنجا ببینم. اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد. روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم. چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او… بیشتر »
آرشیو برای: "تیر 1399"
#قسمت_پانزدهم به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم و تغییر کرده ام. آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با همه ی قوانین مخالفت می کند. تابستان سپری… بیشتر »
#قسمت_چهاردهم دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و… بیشتر »
#قسمت_سیزدهم به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم. گفت پیکرش هرگز به دستشان نرسیده. تازه فهمیدم دلیل اینکه هردفعه سر خاک شهدای گمنام می رفت… بیشتر »
#قسمت_دوازدهم ساعت قرار فرا رسید. یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده. + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟ خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم… بیشتر »
#قسمت_یازدهم پس از پایان تعطیلات دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. با آنکه از چشم های قرمز ورم کرده اش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم : _ سلام. خدا… بیشتر »
#قسمت_دهم به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم. خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم. تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم سال نو آغاز شد، و فصل جدیدی را برایم رقم زد… به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم. مهمانی ها جذابیت… بیشتر »
#قسمت_نهم روزهای خوبی نبود. بعداز آن ماجراتنها شده بودم.خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود.کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک… بیشتر »
#قسمت_هشتم عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود. محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. _کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه… بیشتر »
#قسمت_هفتم با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن… بیشتر »
#قسمت_ششم درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس… بیشتر »
#قسمت_پنجم بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم تا دوباره ترم جدید آغاز شد. محمد یکی از بچه های کلاس بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان… بیشتر »
#قسمت_چهارم در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت… خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضح دیگری… بیشتر »
#قسمت_سوم بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم… ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. مثلا مثل دوران… بیشتر »
#قسمت_دوم بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم. الف… ح… احمدی… احمدی ایمان… احمدی بهروز… احمدی دانیال… با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟! همینطور که… بیشتر »
#قسمت_اول رمان مثل هیچ کس اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. آن روزها مهم ترین و بروز ترین اتفاقات را باید از روزنامه ها و چند نوبت اخبار شبکه های تلویزیون پیگیری میکردیم. نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار ساعته اخبار پخش کند و ریزترین… بیشتر »